محل تبلیغات شما

به نام خدایی که همیشه مهربونه .

سلام سلام سلاااااااااااااااااااااااام .

خوبین آجیای نازمم. شما چطورین عمو جون جون جونم ؟

بعد از یه عالمه وقت یه اتفاق خوب منو حسابی شاد و سرحال کرده !!!

حتمأ میدونین چی شده دیگه ؟؟؟

الان خودم با جزئیاتش میگم .

میدونستم که قراره نمایشگاه کودک برگزار بشه ولی نمیدونستم که عمویی هم میان .

وقتی مریم خبر اومدن عمو رو بهم داد یه عالمه ذوق کردم . با کلی برنامه ریزی بالاخره موفق شدم برم

اصفهان . تو راه همش داشتم فکر میکردم یه دلشوره ی بد داشتم و یه عذاب وجدان که چند وقتیه

همش با منه .  میخواستم دفترمو بردارمو همونجا تو اتوبوس بنویسم ولی هر چی گشتم نبود .

یعنی نامه ای که نوشته بودمم نبود . یادم رفته بود وسایلمو بیارم فقط یه خودکار بود که تازه اونم وقتی

میخواستمش نبود !!!! خیلی عصبانی شدم .

خلاصه ! وقتی رسیدم اصفهان اولش رفتم خونه خاله اینا . باید نامه رو بازم مینوشتم ولیهنگیده بودم

 یه خطم ننوشتم . دیگه وقتی برام نمونده بود باید میرفتم . واسه اینکه تنها نباشم و راحتتر نمایشگاه

و غرفه عمو رو پیدا کنم به مهسا پیغومچه دادمو ازش خواستم با هم بریم قبول کرد قرار شد نیم ساعت

 بعدش دروازه تهران باشیم .

تاکسی نبود ویادم رفته بود کارت اتوبوسمم برم . یکم طول کشید سوار تاکسی که شدم مهسا زنگید

 گفتم یکم برام صبر کنه اونم گفت دیرمیشه . بغضم گرفت گفتم خب شما برو . گفت ببخشید .

منم خیلی غصه دار گفتم اشکالی نداره .

ازتاکسی که پیاده شدم همه چی برام جدید بود انگار دفعه اوله که میدون انتلاب رو میدیدم !!!!

خسته شده بودم بند کفشم باز شده بود ولی اون قدر تمرکز نداشتم که ببندمش. داشت دیر میشد .

تا حالا پل شهرستان نرفته بودم ولی خب مهم نبود این دفعه حتمأ باید میرفتم .

ساعت 5 شده بود زنگیدم به مریم که گفت تازه رسیده نمایشگاه . آدرس گرفتم . بعدشم با

دربست رفتم نمایشگاه

بدو بدو میرفتم که دیر نرسم ولی اعلام شد عمو و امیر و مستر آقاجانزاده اومدن .

میخواستم برم داخل سالن که آقاهه گفت ورودیتو بده !!! ولی من که ورودی نداشتم  دوباره برگشتم و

ورودی رو گرفتم بدو بدو رفتم داخل سالن ولی نمیتونستم غرفه آبرنگ رو پیداکنم .

از یه خانمه پرسیدم گفت نمیدونم . از یه نفر دیگه پرسیدم گفت سالن اسباب بازیا اونطرفه ولی

آبرنگو نمیدونم. یکم دیگه دور خودم چرخیدم میخواستم بزنگم به بچه ها ولی شارژ گوشیم

تموم شده بود . اعصابم داغون بود . گلوم از شدت بغض درد گرفته بود . سه تا دختر خانم  ایستاده

بودن نزدیک ورودی یه سالن دیگه انگار خواست خدا بود که یکیشون اسم آبرنگرو آورد .

رفتم پیششون و گفتم ببخشین شما میدونین غرفه آبرنگ نذاشتن حرفم تموم بشه گفتن :

داخل همین سالنه. تشکرکردم و دویدم . چشمام دنبال غرفه بود به لطف بند کفشم نزدیک بود

بخورم زمین وایسادم سریع دور و برمو نگاه کردم که ببینم کسی ندیده باشه . همون لحظه چشمم

افتاد به 2 تا آقاهه که لباس نظامی تنشون بود هاج و واج رفتم جلو دیدم از همه غرفه ها شلوغ تره .

دنبال عمو گشتم ولی اول امیرمحمدو دیدم پشتش به من بود .

جلوتر رفتم عمو رو دیدم  نمیدونستم چیکار کنم . هنگ هنگ بودم . خیلی هم ذوق کرده بودم

واقعأ اینجوری شده بود قیافم   

با این وجود میترسیدم برم جلو نمیدونم چند دقیقه طول کشید که یه آقایی که اصلأ ندیدم قیافشو

با یه لحن نه چندان مهربون گفت دختر خانوم دیگه برو کنار !!! خیلی ترسیدم رفتم کنار .

دنبال بچه ها میگشتم ولی هیچکس آشنا نبود برام.

خیلی خب شد که مریم خودش بهم زنگید . دیدمش وکلی ذوق کردم .  بقیه بچه ها اومدن .

همیچکدومو تا حالا ندیده بودم. یکی یکی بهم معرفی شدن بعدش یکی از بچه ها اومد وقتی

همدیگه رودیدیم هر دو تعجب کردیم نیلوفر همونی بود که ازش پرسیدم غرفه آبرنگ کجاس ؟؟؟

بچه ها پرسیدن عمو رو دیدی گفتم نه . راستش خجالت میکشیدم برم سلام کنم . شده بودم مثل بچه های کوچیک . دلم میخواست پشت بچه ها قایم بشم .

داشتم زمان رو از دست میدادم .  بالاخره رفتم و یکم صبر کردم که نفس بگیرم .

بعدش دلو زدم به دریا . عمو حواسش به دوربینا بود .صداش زدم .

عمو گ . عمو . عمو .

عموبرگشت

سلام کردم عمو خیلی مهربون جوابمو داد . حالشو پرسیدم تشکر کردن !!!

گفتم عمو منو میشناسین عموگفتن نه . منم مثل همیشه گفتم عمو من مژگان کریمی از علویجه ی اصفهانم  

عمو خیلی خیلی مهربون شدن حالمو پرسیدن و بعدشم تشکر کردن .

بعدش سرشون شلوغ شد بچه ها میخواستن عکس بگیرن . میخواستم دفترمو بدم به عمو که

برام بنویسن و امضا کنن بازم تو کیفم دنبالش گشتم ولی نبود !!! خودکارمم نبود رفنتم ازمریم یه

خودکارگرفتم و از سارا هم یه دفتر .

این امضای یادگاری عموییه . :

بازم امضا و یادگاری

 

که واسه همیشه گذاشتمش کنار ساعت جایزه مسابقم .

دلم میخواست برم عکس بگیرم با عمو . با سارار و صبا و مائده رفتیم که عکس بگیریم  .

ولی اون آقاهه وایساده بود و نذاشت ما بریم اون طرف  بعدش مستر آقاجان که دید به

اون آقاهه گفت مردم و مخاطب برای ما عزیزن بذارین بیان تو . بازم آقاهه نذاشت بعدش مستر آقاجان

گفت که اینجا محیط فرهنگیه نه نظامی . خلاصه ما نتونستیم عکس بگیریم ولی دفاع مستر آقاجانزاده

 واسه همیشه تو ذهن من و بقیه موند .

ساعت نزدیک 6 و نیم که شد عمو گفتن پرواز دارم باید برم . من و سارا و صبا و مائده دویدیم دنبال عمو

 ولی دیر رسیدیم عمو سوار ماشین بودن باهامون خداحافظی کردن . عمو رفتن .

تا جاییکه چشمام میدید نگاهشون کردم .کم کم بین ماشینای دیگه گم شدن .

موقع برگشت شده بود بابای سارا لطف کردن و منو رسوندن . توی ماشین کلی آتیش سوزوندیم و

سر و صدا کردیم  یه عالمه خاطره تعریف کردیم . بابای سارا هم خیلی صبور بودن که از ماشین

ننداختنمون بیرون  .

شنبه خیلی روز خوبی بود بعد از 8 ماه بالاخره یه روز عالی داشتم .

هم عمو رو یه باردیگه دیدم . هم بچه ها یی رو که بهشون میگم آجی .

هم تونستم دی وی دی شماره 4 رو بدون دردسر پیدا کنم .

اینم بگم که وقتی رسیدم خونه هنوز بند کفشم بازبود .

دوستای گلم انشالله از این اتفاقای خوب خوب واسه همتون بیفته

وبلاگای دوست داشتنی☺☺

تولدم با نینی و مردآی

دوباره وقت خندس :-) هوررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عمو ,یه ,ولی ,رو ,خیلی ,بچه ,بچه ها ,عمو رو ,شده بود ,غرفه آبرنگ ,بند کفشم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی شیعیان اوگاندا