محل تبلیغات شما



یه روزی روزگاری همه فعال بودن☺

وبلاگا خونه ی جوجه رنگیا بود☺

به نام خدا

یه سلام گرم و بیسیار بیسیار صمیمانه از اعماق قلب دو تا نی نی به شما دوستای خوب و

 

عمویی مهربونم .

اولیش از طرف نی نی دریا ( راحیل )چون بزرگتره !!!!

دومیش از طرف من چون تازه امروز میخوام بدنیا بیام و از همه کوچیکترم !!!!

 

تازشم الان از تولد خودم برگشتم .  یه جشن کوچیک خونه مامان اینا بگرفتیم

 

جای همه ی شما خالی بود .

اینهمه گفتم برای تولدم میام نت . حالا اومدم ولی نمیدونم چی بنویسم که آخه .

دیروز سمیه برام پیام داد ومثل بعضی از شما تولدمو پیش پیش تبریک گفت .

بخاطر نوع نوشتنش بهش گفتم سوادت نم کشیده بیسواد شدی اونم گفت آره .

فکر کنم آه کشید که الان هر چی مینویسم باید پاک کنم و دوباره بنویسم .

حسابی سرعت تایپ کردنم یواش شده و املای کلماتم یادم رفته . شدم جوجه بیسواد .

خب بذارین یکم از نینی بگم .

الان خوابه .

۱۸ اردیبهشت ساعت 11 و 10 دقیقه بدنیا اومد .

وزن کمی داشت و انقده لاغر بووووووود که نگووووووووووووو . پاهاش از دستاش لاغرتر .

 ولی خیلی طول نکشید که یکم جون گرفت !!! حالا 3 ماه و 15 روزشه .

داره سینه خیز رفتن رو تمرین میکنه . دو تا دستشو میخوره و گریه میکنه یعنی اینکه

 لثه هاش اذیتش میکنه و کم کم داره دندون در میاره . چند روزه که به عروسکاش واکنش

نشون میده ، دوستشون داره مخصوصأ  قورباغه شو  !!!!

این روزا که راحیل بدنیا اومده زندگی خیلی قشنگه . از بین این روزای قشنگ اونروز که عمو

 اسمشو خوند خیلی روز خوبی بود . پدر بچه ها هم کلی ذوق کرده بود .

 روز تولد عمو هم که سر ساعت 6 خودشو رسوند خونه . از اول برنامه همش میگفت

چرا سرودتونو نخوندن .  خلاصه اینقد گفت تا پخش شد .

میبینین تورو خدا حتی امروزم مال من نیست . همه چی شده فسقلی .

دوستای گلم از همتون ممنونم که بهم تبریک گفتین .

با وجود شما روز تولدم چند ساله که قشنگتره .

خیلی دوستتون دارم . یه دنیا عاشقتونم  

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم   هست کلید در گنج حکیم .

سلام سلام آی بچه های ایران . خوش اومدین ای غنچه های ایمان .

 جیک جیک .

عموجونم خدا قوت بهتون میگم . ممنون که با وجود روزه بودن بازم انرژی دارین و وقت میذارین .

عمو

عمو

عمو

جوجه جیغی رو خیلی دوستش دارم . خیلی بامزس .

سلطان بابا رو هم دوستش دارماااااااااا  ولی دیروز یه حالی بود وقتی دندونشو برداشت .

کاش دیگه این کارو انجام نده .

 جوجه جیغی انرژی داره و شاده ولی سلطان بابا با بیحال بودنش به آدم انرژی میده .

همتون خسته نباشین . مخصوصأ آقای خلیفه که ظاهرأ روز اول برنامه خیلی خسته شدن .

هم گرگ شدن هم نقاش . ولی خودمونیمااااااااااااااااا گرگه خیلی بهشون میومد  

 

دوباره وقت خندس . دوباره وقت شادی

تو بودی که گل میگفتی . نامه به ما میدادی

دو دو اپندی آی تو که مثل قندی یه چیزی بگم میخندی ؟

مورچه میگه به خرگوش : وای تو چه قد بلندی !!!

اتل متل توتوله . یه چیزی بگم قبوله ؟

قبوله

بیا تا بریم به بازی بازی خونه بازی

آن مان نمانا . آن مان نمانا . بازی شروع شد الان

میشمریم از یک تا ده تا برسیم به پونزده

پونزده کمه

پس چند تااااااااااااااااااااااااا ؟

هزار و شصت و شونزده

این خونه رو ما ساختیم . چقد قشنگه به به

آی بازی بازی بازی . چه خوبه خونه بازی

تو هم اگه دوست داری . با ما بشو هم بازی

میشمریم از یک تا ده تا برسیم به پونزده

پونزده کمه

پس چند تااااااااااااااااااااااااا ؟

هزار و شصت و شونزده

راستی من نمیدونم آن مان نمانا چه بازی ایه  میشه بهم بگین ؟

اینم شعریه که عمو دیروز اول برنامه خوندن :

کشوری که چهار فصل داره . هر فصلشم یه رنگ داره . اون کجاس ؟

ایرانه ، ایرانه

مردمان خوبی داره . زرنگ و شجاعی داره . اون کجاس ؟

ایرانه ، ایرانه

آب و هوای خوب داره . میوه ی خوش طعمی داره . اون کجاس ؟

ایرانه ، ایرانه

پرچم سه رنگی داره . سرخ و سفید و سبز داره . اون کجاس ؟

ایرانه ، ایرانه


به نام خدایی که همیشه مهربونه .

سلام سلام سلاااااااااااااااااااااااام .

خوبین آجیای نازمم. شما چطورین عمو جون جون جونم ؟

بعد از یه عالمه وقت یه اتفاق خوب منو حسابی شاد و سرحال کرده !!!

حتمأ میدونین چی شده دیگه ؟؟؟

الان خودم با جزئیاتش میگم .

میدونستم که قراره نمایشگاه کودک برگزار بشه ولی نمیدونستم که عمویی هم میان .

وقتی مریم خبر اومدن عمو رو بهم داد یه عالمه ذوق کردم . با کلی برنامه ریزی بالاخره موفق شدم برم

اصفهان . تو راه همش داشتم فکر میکردم یه دلشوره ی بد داشتم و یه عذاب وجدان که چند وقتیه

همش با منه .  میخواستم دفترمو بردارمو همونجا تو اتوبوس بنویسم ولی هر چی گشتم نبود .

یعنی نامه ای که نوشته بودمم نبود . یادم رفته بود وسایلمو بیارم فقط یه خودکار بود که تازه اونم وقتی

میخواستمش نبود !!!! خیلی عصبانی شدم .

خلاصه ! وقتی رسیدم اصفهان اولش رفتم خونه خاله اینا . باید نامه رو بازم مینوشتم ولیهنگیده بودم

 یه خطم ننوشتم . دیگه وقتی برام نمونده بود باید میرفتم . واسه اینکه تنها نباشم و راحتتر نمایشگاه

و غرفه عمو رو پیدا کنم به مهسا پیغومچه دادمو ازش خواستم با هم بریم قبول کرد قرار شد نیم ساعت

 بعدش دروازه تهران باشیم .

تاکسی نبود ویادم رفته بود کارت اتوبوسمم برم . یکم طول کشید سوار تاکسی که شدم مهسا زنگید

 گفتم یکم برام صبر کنه اونم گفت دیرمیشه . بغضم گرفت گفتم خب شما برو . گفت ببخشید .

منم خیلی غصه دار گفتم اشکالی نداره .

ازتاکسی که پیاده شدم همه چی برام جدید بود انگار دفعه اوله که میدون انتلاب رو میدیدم !!!!

خسته شده بودم بند کفشم باز شده بود ولی اون قدر تمرکز نداشتم که ببندمش. داشت دیر میشد .

تا حالا پل شهرستان نرفته بودم ولی خب مهم نبود این دفعه حتمأ باید میرفتم .

ساعت 5 شده بود زنگیدم به مریم که گفت تازه رسیده نمایشگاه . آدرس گرفتم . بعدشم با

دربست رفتم نمایشگاه

بدو بدو میرفتم که دیر نرسم ولی اعلام شد عمو و امیر و مستر آقاجانزاده اومدن .

میخواستم برم داخل سالن که آقاهه گفت ورودیتو بده !!! ولی من که ورودی نداشتم  دوباره برگشتم و

ورودی رو گرفتم بدو بدو رفتم داخل سالن ولی نمیتونستم غرفه آبرنگ رو پیداکنم .

از یه خانمه پرسیدم گفت نمیدونم . از یه نفر دیگه پرسیدم گفت سالن اسباب بازیا اونطرفه ولی

آبرنگو نمیدونم. یکم دیگه دور خودم چرخیدم میخواستم بزنگم به بچه ها ولی شارژ گوشیم

تموم شده بود . اعصابم داغون بود . گلوم از شدت بغض درد گرفته بود . سه تا دختر خانم  ایستاده

بودن نزدیک ورودی یه سالن دیگه انگار خواست خدا بود که یکیشون اسم آبرنگرو آورد .

رفتم پیششون و گفتم ببخشین شما میدونین غرفه آبرنگ نذاشتن حرفم تموم بشه گفتن :

داخل همین سالنه. تشکرکردم و دویدم . چشمام دنبال غرفه بود به لطف بند کفشم نزدیک بود

بخورم زمین وایسادم سریع دور و برمو نگاه کردم که ببینم کسی ندیده باشه . همون لحظه چشمم

افتاد به 2 تا آقاهه که لباس نظامی تنشون بود هاج و واج رفتم جلو دیدم از همه غرفه ها شلوغ تره .

دنبال عمو گشتم ولی اول امیرمحمدو دیدم پشتش به من بود .

جلوتر رفتم عمو رو دیدم  نمیدونستم چیکار کنم . هنگ هنگ بودم . خیلی هم ذوق کرده بودم

واقعأ اینجوری شده بود قیافم   

با این وجود میترسیدم برم جلو نمیدونم چند دقیقه طول کشید که یه آقایی که اصلأ ندیدم قیافشو

با یه لحن نه چندان مهربون گفت دختر خانوم دیگه برو کنار !!! خیلی ترسیدم رفتم کنار .

دنبال بچه ها میگشتم ولی هیچکس آشنا نبود برام.

خیلی خب شد که مریم خودش بهم زنگید . دیدمش وکلی ذوق کردم .  بقیه بچه ها اومدن .

همیچکدومو تا حالا ندیده بودم. یکی یکی بهم معرفی شدن بعدش یکی از بچه ها اومد وقتی

همدیگه رودیدیم هر دو تعجب کردیم نیلوفر همونی بود که ازش پرسیدم غرفه آبرنگ کجاس ؟؟؟

بچه ها پرسیدن عمو رو دیدی گفتم نه . راستش خجالت میکشیدم برم سلام کنم . شده بودم مثل بچه های کوچیک . دلم میخواست پشت بچه ها قایم بشم .

داشتم زمان رو از دست میدادم .  بالاخره رفتم و یکم صبر کردم که نفس بگیرم .

بعدش دلو زدم به دریا . عمو حواسش به دوربینا بود .صداش زدم .

عمو گ . عمو . عمو .

عموبرگشت

سلام کردم عمو خیلی مهربون جوابمو داد . حالشو پرسیدم تشکر کردن !!!

گفتم عمو منو میشناسین عموگفتن نه . منم مثل همیشه گفتم عمو من مژگان کریمی از علویجه ی اصفهانم  

عمو خیلی خیلی مهربون شدن حالمو پرسیدن و بعدشم تشکر کردن .

بعدش سرشون شلوغ شد بچه ها میخواستن عکس بگیرن . میخواستم دفترمو بدم به عمو که

برام بنویسن و امضا کنن بازم تو کیفم دنبالش گشتم ولی نبود !!! خودکارمم نبود رفنتم ازمریم یه

خودکارگرفتم و از سارا هم یه دفتر .

این امضای یادگاری عموییه . :

بازم امضا و یادگاری

 

که واسه همیشه گذاشتمش کنار ساعت جایزه مسابقم .

دلم میخواست برم عکس بگیرم با عمو . با سارار و صبا و مائده رفتیم که عکس بگیریم  .

ولی اون آقاهه وایساده بود و نذاشت ما بریم اون طرف  بعدش مستر آقاجان که دید به

اون آقاهه گفت مردم و مخاطب برای ما عزیزن بذارین بیان تو . بازم آقاهه نذاشت بعدش مستر آقاجان

گفت که اینجا محیط فرهنگیه نه نظامی . خلاصه ما نتونستیم عکس بگیریم ولی دفاع مستر آقاجانزاده

 واسه همیشه تو ذهن من و بقیه موند .

ساعت نزدیک 6 و نیم که شد عمو گفتن پرواز دارم باید برم . من و سارا و صبا و مائده دویدیم دنبال عمو

 ولی دیر رسیدیم عمو سوار ماشین بودن باهامون خداحافظی کردن . عمو رفتن .

تا جاییکه چشمام میدید نگاهشون کردم .کم کم بین ماشینای دیگه گم شدن .

موقع برگشت شده بود بابای سارا لطف کردن و منو رسوندن . توی ماشین کلی آتیش سوزوندیم و

سر و صدا کردیم  یه عالمه خاطره تعریف کردیم . بابای سارا هم خیلی صبور بودن که از ماشین

ننداختنمون بیرون  .

شنبه خیلی روز خوبی بود بعد از 8 ماه بالاخره یه روز عالی داشتم .

هم عمو رو یه باردیگه دیدم . هم بچه ها یی رو که بهشون میگم آجی .

هم تونستم دی وی دی شماره 4 رو بدون دردسر پیدا کنم .

اینم بگم که وقتی رسیدم خونه هنوز بند کفشم بازبود .

دوستای گلم انشالله از این اتفاقای خوب خوب واسه همتون بیفته


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای رنگارنگ پاتوق طرفداران مهدی احمدوند